درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • نوحه شهدا
  • سر دنده ال ای دی led
  • ردیاب مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شهدا و آدرس baran30.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.با سپاس و تشکر از شما دوست عزیز

     





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 2129
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

شهدا
زندگی نامه ی شهدا




 

چهاردهم آذز1329در شهر قزوين و در خانواده مذهبي به دنيا آمد. از همان كودكي به خاطر هوش فراوانش مورد توجه خانواده و مردم قرار گرفت . در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد. دوره متوسطه را نيز در همان شهر به پايان رسانيد و پس از موفقيت در كنكور سراسري در حالي كه در رشته پزشكي پذيرفته شده بود به خاطر علاقه به خلباني داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل تحصيلات در سال 1349 به آمريكا رفت . كشور آمريكا با تمام زرق و برقش نتوانست عباس بابايي را كه سال ها در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود , جذب خود كند.
در آمريكا آن چه او را از ديگران متمايز مي كرد , پشتوانه مذهبي و ممتاز بودنش در تحصيل بود. به طوري كه در پايگاه « ريس » آمريكا , فرمانده پايگاه او را به عنوان كاپيتان تيم واليبال , پايگاه معرفي كرد.
به گفته شهيد بابايي , خلبان شدن او با عنايت خداوند بوده است . درست در زمان فارغ التحصيل شدن , پس از گذراندن تمام مراحل تحصيل , آخرين نفري كه مي بايست پرونده فارغ التحصيلي او را امضا كند , فرمانده پايگاه بود. به خاطر گزارش هايي كه به رئيس دانشكده , يك ژنرال آمريكايي داده بودند , مي خواست از دادن گواهينامه خلباني او خودداري كند. درست زماني كه ژنرال مي خواهد رد صلاحيت عباس را زير پرونده او بنويسد , كسي از بيرون او را صدا مي زند , ژنرال پس از بازگشت عباس را در حال نماز مي بيند. وقتي علت كارش را مي پرسد عباس كامل و مفصل در مورد دين خود پاسخ مي دهد. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معنادار به او مي كند و مي گويد : همه مطالبي كه در پرونده تو آمده , مثل اين كه راجع به همين كارهاست , بعد لبخندي مي زند و خودنويس را از جيبش بيرون آورده و پرونده را امضا مي كند. شهيد بابايي بعدها مي گويد : آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود , دو ركعت نماز شكر خواندم .
پس از باز گشت به ايران به همراه چند نفر ديگر از دوستانش براي پرواز با هواپيماي اف ـ 14 انتخاب و به اصفهان منتقل گرديد. شهيد بابايي با شروع جنگ آماده خدمت و جانبازي براي اسلام و ميهن شد. او در حلول خدمت به خاطر كارداني و فعاليت شبانه روزي اش در 1360,5,9 ضمن ارتقا به درجه سرهنگ دومي به عنوان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان منصوب شد.
شهيد بابايي با بيش از 3000 پرواز كارنامه درخشاني براي خود و ميهنش به جا گذاشت . آن چه در آن زمان براي همكارانش عجيب مي آمد , وضع ظاهري عباس بود. او با يك بسيجي ساده پوش و بي آلايش قابل تمايز نبود به طوري كه در بيشتر جاها او را به جاي يك بسيجي ساده اشتباه مي گرفتند. شهيد بابايي براي پيشرفت سريع عمليات و دقت در آن تنها به نظارت اكتفا نمي كرد بلكه همواره در عمليات پيش قدم بود و در تمام ماموريت هاي طراحي شده , براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي خود , آنها را آزمايش مي كرد. او جزو اولين خلباناني بود كه عمليات حساس و پيچيده سوختگيري در شب را با مهارت و موفقيت به انجام رساند و در مورخه 1362,9,9 ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي , به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت كرد. از , ازدواج عباس و دختر دايي اش « صديقه حكمت » سه فرزند به يادگار مانده است , يك دختر به نام « سلما » و دو پسر به نامهاي « حسين و محمد » .
شهيد بابايي پس از چهار سال خدمت در مقام معاونت عمليات نيروي هوايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از اسلام و ميهن اسلامي از خود نشان داد , در ارديبهشت 1366 به درجه « سرتيپي » نايل گرديد و در 1366,5,15 در حالي كه قرار بود به همراه همسرش در مراسم حج حضور داشته باشد در سن 37 سالگي در حين يك عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 10 بهمن 1398برچسب:عکس طبیعت،عکس شهید, :: 14:33 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

ه گزارش ويژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران،"معلم فراري" عنوان كتابي است از زندگینامه داستانى محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷محمدرسول الله (ص) سپاه، که پس از ۲۸ سال زندگى الهى، درسال ۱۳۶۲ و در جزیره مجنون از جبهه‏‌هاى جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده است.

"ابراهیم"، قبل از این‌که چشم به جهان هستی بگشاید، آنگاه که جنینی ناتوان در رحم مادر بود، به همراه پدر و مادر و خانواده‌اش راهی سرزمین خون و شهادت -کربلای معلی- شد.

 او در کربلای حسینی، با تنفس مادر، بوی خون و شهادت را استشمام کرد و تربت مطهر حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) جان و روانش را عاشورایی کرد. آزادگی، حریت، شهامت، شجاعت، تسلیم، رضا، ادب و معصومیت تحفه‌هایی بود که در آن سرزمین الهی در وجود او شکوفه کرد.

مادرش می‌گوید که ابراهیم در پنج سالگی به نماز ایستاد و به مسجد رفت و پدرش به یاد می‌آورد وقتی به ده سالگی رسید، سوره مبارکه یس و تعدادی از سوره‌های قرآن را فراگرفته بود...

مقدمه کتاب با عنوان "یک جور زندگى" شرحى مختصر از سیرزندگانى وى است. ۹ فصل دیگر کتاب، دربردارنده خاطراتى ازگوشه‌‏هاى زندگى این شهید است که با زبانى داستانى و براى ‏نوجوانان به نگارش درآمده است عناوین این بخش‌ها عبارتست از:"مورچه‏ هاى زیر ماشین"، "آشى که یک وجب روغن داشت"،"معلم فرارى"، "سلاح زیربرف"، "پاهاى بزرگ"، "ظرفشوى‏ نیمه‏ شب"، "وحشت از شیشیه"، "پس گردنى" و "لبخندى که روى‏سینه ماند".

دوران کودکى و ظلم ارباب، سربازخانه شاهى و روزه ماه رمضان، مدرسه و سخنرانى و فرار،  کردستان و درگیرى با ضد انقلاب‌ها، ماجراى پوتین‏‌هاى کهنه، کار نیمه شب در جبهه،… و آخرین‏ لحظات زندگى عمده مطالب نقل شده در این کتاب است.

معلم بود، وقتی به شاگردانش درس ایستادگی میداد کنار تخته سیاه نایستاده بود گچ هم نمی‌خورد؛ با فریادش کسی را مجبور به یادگرفتن نمی‌کرد.

آنها که می‌خواستند یاد بگیرند خودشان ایستاده بودند؛ سرتا پا گوش شده بودند همه وجودشان چشم شده بود تا نکته‌ای از خاطرشان دور نماند.

در کلاس نبود که بر تخته سیاه تاریخ بنویسد؛ حرف‌هایش خط سفیدی بود بر تاریخ سیاهی که شاه رقم زده بود؛ در حیاط مدرسه ایستاده بود و در مقابل چشمان از تعجب گرد شده سرلشکر ناجی و همراهانش و برای شاگردان جویای حقش روشنگری می‌کرد.

حق داشت از صدای هیچ توپ و خمپاره ای سر فرود نیاورد.

از معلمش یاد گرفته بود جز برای خدا سر خم نکند جز خشم خدا از چیزی نترسد...

 بارها و بارها کلامش را برای خود تکرار می‌کرد"جزایر باید حفظ شود بچه‌ها.."و به ادامه راهش عمل کرد؛ با عملش ثابت کرد درسش را خوب یاد گرفته...

او حسین وار جنگید...

آخر امام فرموده بودند: جزایر باید حفظ شود بچه‌ها حسین وار بجنگید...



پنج شنبه 10 بهمن 1398برچسب:, :: 12:24 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

خاطره پنجم از علیرضا کیانپور (برادر شهید)
یاد گذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند وکنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب ، شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت :مهربونی اوستا کریم رو میبینید!
من یه زمانی آخرای شب میرفتم میدون شوش . جلوی کامیون ها رو می گرفتیم . اونها رو تحدید می کردیم . ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم . بعد می رفتیم با اون پولها زهر ماری می خریدیم و می خوردیم . زندگی ما تو لجن بود اما خدا دست ما رو گرفت . امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه . البته بعداً هر چی پول درآوردم به جای اون پولها صدقه دادم . بعد حرف از کمیته و روز های اول انقلاب شد . شاهرخ گفت :گذشته من انقدر خراب بود که روزهای اول ،توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند !فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند . بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز جماعت . شاهرخ به یکی از بچه ها گفت :برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن . با تعجب پرسیدم : مگه شما رزمنده زن هم دارید؟گفت : آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند . برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم .
کمی جلو تر یک مخزن بزرگ آب بود. بچه ها می گفتند: شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا می آید و با لباس زیر آب می رود و غسل شهادت می کند.



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 9 بهمن 1398برچسب:عکس شهدا,عکس شهدا,عکس شهدا عکس عکس عکس عکس شهید, :: 18:23 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

گریه
 
تبلیغات
خاطره ای ماندگار از یک بسیجی
خاطرات دلاور مردان جبهه جنگ حق علیه باطل
   
دو روی سکه
نگارش در تاريخ ۸ آذر ۱۳۸۸ توسط زینب کشاورز
 
غروب بود و خورشید آرام آرام در پشت کوه های صالح آباد ایلام غروب می کرد .
من با بهزاد و مرتضی هم سنگر بودم . مرتضی اهل فریدون کنار و تنها فرزند خانواده و تازه نامزد کرده بود.
قرار بود درسومارعملیات شود. برادرموسوی جانشین فرماندهی به چادر ما آمد و گفت:" یکی از شما به عنوان بی سیم چی باید به همراه من به سومار بیاید. یکی داوطلب شود و زودتر خود را آماده کند ."
هیچ کدام حاضر نبودیم بمانیم . تا اینکه بهزاد گفت : می خواهم خواهش کنم که قرعه کشی کنیم . هر سه نفر قبول کردیم . بهزاد اسم هرسه نفرمان را روی کاغذ نوشت . اسم بهزاد از قرعه درآمد . من و مرتضی قبول نکردیم .
مرتضی به بهانه هواخوری از جمع ما دور شد . بعد از مدتی با حالتی خوشحال برگشت و گفت : من راه حل را پیدا کردم . با این سکه شیر یا خط می اندازیم وهیچ کس هم حق قبول جرزنی ندارد .
اول بین مرتضی و بهزاد شیر یا خط انداخته شد و مرتضی گفت : بهزاد من شیر تو خط ، سکه را انداخت و شیر آمد و بعد نوبت من شد دوباره مرتضی به من گفت : "علی تو خط باش ومن شیر "، دوباره شیرآمد و بدین صورت مرتضی انتخاب شد . از قبل وسایل خودش را جمع وجورکرده بود سریعا وسایل و بی سیم را برداشت و به همراه برادر موسوی به سومار رفت .
 یک هفته بعد ازعملیات پیکر پاک و مطهرش را که دراثر بمب شیمیایی  متلاشی شده بود به پشت جبهه آوردند.
من که وسایل شخصی مرتضی را جمع می کردم تا به همراه پیکر مطهرش به پشت جبهه و نزد خانواده اش انتقال دهم ناگهان متوجه  سکه ی شیر یا خط شدم که هر دو طرفش شیر است . مرتضی موقعی که برای هوا خوری بیرون رفته بود دو سکه را به هم چسبانده بود تا خودش پیشتاز مسابقه شهادت باشد
                                                   خاطره از بمانعلی سلیمی
                                                  استان مازندران



سه شنبه 19 فروردين 1398برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

قهرمان کشتی فرنگی بود. وزن فوق سنگین.در اردوی تیم ملی هم حضور داشت.
اما رفقایش انسانهای خوبی نبودند. هر روز بعد از باشگاه به دنبال کاباره و خلاف و ... بودند.
کم کم به این کار عادت کرد. کشتی را رها کرد . شاهرخ زندگیش را در کارهای خلاف سپری می کرد. به طوری که شهروز جهود(یهودی صاحب چندین کاباره و.. در تهران) از او دعوت به همکاری کرد.
شاهرخ هر روز به دنبال کاباره شهروز می رفت.
 مواظب بود کسی آنجا را به هم نریزد! قد بلند و قیافه خشن و .. باعث شد که حتی ماموران کلانتری هم از او حساب می بردند!
از کاسبها باج می گرفت. هیچ کس هم جرات نداشت در مقابل او قد علم کند. شبهایی که پول نداشت به میدان شوش می رفت. از راننده کامیونها باج می گرفت!
برای خودش دار و دسته ای داشت.گنده لاتهای تهران از او حساب می بردند.اصغر ننه لیلا، حسین فرزین،ناصر کاسه بشقابی و...از رفقای او بودند که بعد از انقلاب به دستور دادگاه اعدام شدند.
برای شاهرخ هم حکم اعدام آمده بود
اما!
شاهرخ همه پلهای پشت سر را خراب نکرده بود.او با همه فساد و.... اما در محرم و ماه رمضان انسان دیگری می شد.اعضای هیئت جوادالائمه(ع) این را بخوبی تایید می کنند.
محرم 57 روحانی هیئت ساعتها با شاهرخ صحبت کرد. از عاشورای آن سال شاهرخ انسان دیگری شد.شاهرخ حری شده بود برای نهضت عاشورایی انقلاب امام.
البته در تغییر مسیر او، دعاهای مادرش بی تاثیر نبود.
شاهرخ یتیم بزرگ شده بود. اما مادر پیری داشت که از کارهای او خیلی ناراحت می شد.او کاری نمی توانست بکند الا دعا!
در ایام انقلاب همپای مردم در راهپیمایی ها شرکت می کرد. با پیروزی انقلاب وارد کمیته شد.عاشق امام بود.
روی سینه اش خالکوبی کرده بود: فدات بشم خمینی.
در همه عملیاتها و ماموریتها جلوتر از بقیه بود.در درگیری های گنبد، کردستان، خوزستان و ... قبل از بقیه حضور داشت.
با شروع جنگ خود را به خوزستان رساند.او به واحد جنگهای نامنظم فدائیان اسلام پیوست.
شاهرخ ضرغام همیشه از خدا می خواست گذشته اش را ببخشد.
می خواست چیزی از او نماند.نه نام نه نشان، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر!
خدا هم دعای او را مستجاب کرد. او به جرگه سرداران گمنام و بی نشان دفاع مقدس پیوست.سردارانی که هیچ نشانی از آنها باقی نمانده.



ادامه مطلب ...


دو شنبه 18 فروردين 1398برچسب:, :: 19:31 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

م : عباس بابایی
نام پدر : اسماعیل
تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹
محل تولد : قزوین
راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : ۱۳۴۸
اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : ۱۳۴۹
بازگشت به ایران : ۱۳۵۱
ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: ۴ شهریور ۱۳۵۴
فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : ۷/۵/۱۳۶۰
معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : ۹/۹/۱۳۶۲
افتخار به درجه سرتیپی : ۸/۲/۱۳۶۶
تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
محل دفن : گلزار شهدای قزوین
طول مدت حیات : ۳۷ سال
نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.



ادامه مطلب ...



                          خاطرات کوتاه رزمندگان     ای اسب‌های زخمی‌من! كو سوارتان؟
در‌ هایو هوی دلهره گُم‌ شد غبارتان؟
بس دشت‌های تشنه كه جویای معجزه است
بس چشم‌های خسته كه در انتظارتان
ای باغ‌های لاله، شهیدانِ سرخ‌پر
ای دست‌های سبز سحر، از تبارتان
در تنگنای سخت زمان گیر كرده‌ایم
ای كاش باز هم بوزد ذوالفقارتان
آنقدر مثل آب زلالید و با صفا
گم می‌شود در آینه و گل، مزارتان
اینك پس از غروبِ شما از فراز عشق
مائیم و ناله‌های دلِ بی‌قرارتان   شهیدحـسـن مـوحـد رسـتـگـار:  عـلاقـه عـجـیـبـى بـه ائمـه اطـهـار (ع) داشـت
در آخرین مرخصى، من و او با شهید عباس كاشانى پور، توفیق زیارت على بن موسى الرضا (ع) را پـیـدا نـمـودیـم كه شاهد تهجّد و شب زنده دارى و راز و نیاز این دو شهید بودم.  .....گفت: (در عملیاتى كه در پیش است شهید مى شوم) و شـال سـبـز رنـگـى كـه بـه كـمـر داشـت بـاز كـرد و بـه مـن داد. مـن شال را به ضریح حضرت رضا (ع) تبرّك نموده و در تمامى عملیات ها همراه خود داشتم.
 ....وقتى عباس كاشانى پور به او یك لیوان آب داده بود گـفـتـه بـود: (ایـن آخـریـن آبى است كه در این دنیا مى نوشم) او چند ساعت بعد به برادر و دوستان شهید خود پیوست و جاودانه شد
بـعـدهـا قضیه شال سبز رنگ شهید حسن موحّد را كه بچه ها فهمیدند به خاطر علاقه به او هر كدام تكه اى از آن را به عنوان تبرك ازمن گرفتند    تقیّد عجیب به نماز اول وقت شهید زین الدین وقتی از فرزند شهید عالی مقام زین الدین ـ فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) ـ سؤال شد «کدام یک از ابعاد زندگی پدرت برایت جالب‏تر است؟» گفت: مطالعه زیاد ایشان.   نماز اول وقتشان        وقتی به اتاق فرماندهی لشکر 17 می‏رفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه می‏کردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی می‏دیدیم، متوجّه می‏شدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش می‏رفتیم ) تأثیر معنوی شهید زین الدین   محسن رضایی فرمانده کل سپاه می‏گفت: هفتاد درصد نیروهای لشکرش اهل نماز شب بودند.   بخشی از مکاتبه دو شهید:  برادرم علیرضا، اگر من مخلص بودم، اگر اعمالم در درگاه خداوند مورد پسند بود، الآن به سعادت خویش یعنی شهادت نائل آمده بودم. به خاطر این که من شب و روز، دعایم شهادت در راه خداست لکن مستجاب نشده. چون شهادت سعادت می‏خواهد. چون شهید، وجدان بیدار تاریخ شیعه است. و کسی وجدان بیدار تاریخ می‏شود که زندگی‏اش سراسر اخلاص و خادمی در راه حق باشد...   آخرین مهلت شبی برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعای ما و شب آخر عمر ماست می‏خواهیم برای حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون می‏خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. . آن شب خیلی ابوالفضل ابوالفضل کرد و سینه زد. همان طور که سینه می‏زد، آرام آرام کنار من آمد و گفت: اخباری، امشب، شب آخر عمر من است، یادت باشد! به نام ابوالفضل امشب میان دار شدم . سپس کمی گریه کرد و ادامه داد: یادت باشد، فردا شب به تو خواهند گفت بدنش تکه تکه و شهید شده است. به پدرم سلام برسان و بگو: دلم می‏خواست یک تاسوعا و عاشورای دیگر با هم سینه می‏زدیم. فردا شب خیلی نگران او بودم. تا این که یک نفر که نام شهدای خط شکن را اعلام می‏کرد، گفت: حسین محزونیه هم شهید شد   من هم رفتنی شدم صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره‏ای گرفته وارد سنگر شد. گوشه‏ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من هم رفتنی شدم. یکی پرسید: کجا، نجف آباد؟ او با همان حالت گفت: خیر، پیام برای شهدا، برای رجایی، برای با هنر، برای بهشتی. پرسیدم: مرتضی، چه شده است؟ گفت: خواب دیدم که شهید می‏شوم. هرچه اصرار کردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صدای انفجار گلوله‏ای آمد. برادر مصطفایی به سرعت از سنگر خارج شدو مرا صدا کرد. وقتی بیرون رفتم، دیدم ترکشی به گلوی معین اصابت کرده و خون از آن بیرون می‏جهد    گفته‏های شهید باکری قبل از بدر                                                    شهید عظیم الشأن مهدی باکری ـ فرمانده لشکر عاشوراـ پیش از شروع عملیات سرنوشت ساز بدر (9/12/63، شرق دجله) این سخنان را ایراد فرمود: «همه برادران تصمیم خود را گرفته‏اند ولی من به خاطر سختی عملیات، تأکید می‏کنم: شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد. مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند، به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حدنهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید، رحمت خود را شامل حال ما می‏گرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری یک نفر بماند، باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و (نگویید که) نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم. ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است...» ) 
 
 
 
 
 
 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 17 فروردين 1398برچسب:عکس شهدا،عکس شهدا،عکس شهدا, :: 17:2 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

سيد مسعود شجاعي طباطبايي كاريكاتوريست و هنرمند متعهد جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي كه سابقه همكاري با سيد شهيدان اهل قلم سيد مرتضي آويني را دارد، در نوشته‌اي به‌مناسبت فرا رسيدن سالروز شهادت ايشان، خاطراتي از او را منتشر كرد كه رجانيوز متن كامل آن را منتشر مي‌كند:

به‌عنوان عکاس به گروه روایت فتح معرفی شده بودم. با شور و شوق خاصی صبح اول وقت به صدا وسیما رفتم. اولین برخوردم با سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی آوینی در شرايطي انجام شد که او را در حال وضو گرفتن درصدا وسیما دیدم. خیلی زود فهمیدم هر وقت برای مونتاژ برنامه "روایت فتح" می رود، از قبل وضو می گیرد. برای او راش های فیلم از مناطق جنگی، متبرک بود. برای همین نگاه شهید "آوینی" همواره نسبت به اتفاقات جنگ تحمیلی و رزمندگان نگاهی معنوی و خاص بود. صدا و نوع مونتاژ او در حین ضبط برنامه "روایت فتح" حال و هوای خاصی به این برنامه می داد.

حضور شهید " مرتضی آوینی" دربرنامه روایت فتح و در جبهه های جنگ همواره اتفاق خوشایندی تلقی می شد. اشاره ها و توصیفات وی در برنامه روایت فتح نشان‌گر این ادعاست. در خاطرات آن سال ها که در مجله سوره افتخار همکاری با این شهید بزرگوار را هم داشتم، اتفاقی افتاد که برایم بسیارخاطره انگیز شد.

من مجموعه ای جدید از کاریکاتورهایم را به آقا مرتضی نشان دادم. در این مجموعه، کاری وجود داشت که یک ماهی را در تُنگ به تصویر می کشید. "شهید آوینی" این تصویر را دید و نسبت به آن ابراز خرسندی کرد. او ماهی را استعاره از انسان خاکی به دور از اقیانوس معرفت دانست و عنوان کرد كه این تُنگ مانع ورود ماهی به اقیانوس معرفت شده است. در حالی که انسان می تواند با اندکی تلاش خود را به این اقیانوس برساند. به این ترتیب این کاریکاتور مورد توجه ایشان واقع شد و با آن که به لحاظ گرافیکی در چند خط ساده طراحی شده بود، درمجله سوره منتشر شد. تصور من از کشیدن آن طرح این بود که پرنده عشقم، بدنم را همچون قفسی می پندارد که در باغ نهاده اند، همچون یک ماهی زیبا در تنگ کوچک آب در دل اقیانوس... اما شهید آقا سید مرتضی آوینی وقتی برای بار اول طرح را دید، پیشانیم را بوسید و گفت: «می بینی سید جان چقدر تنهاییم، کمی تلاش کنیم با یک جست می توانیم خود را به اقیانوس عشق برسانیم. عشق را می بینیم، فاصله‌مان با آن تنها یک جداره نازک شیشه ای است اما...»

شهید "آوینی" نگاهی جامع به اتفاقات و پدیده های اطرافش داشت. امروز که دوباره به کتاب "آینه جادو"ی وی رجوع می کنم، می فهمم که وی چقدر نسبت به زمان خود جلوتر بوده است. به عنوان مثال، بحث دهکده جهانی مک لوهان، بحث داغ و جالب و مطرح انسان امروز است که او به درستی ماهیت آن را فهمید و در کتاب‌ها و سخنرانی‌هایش به آن اشاره کرد. نگاه وی نسبت به مسائل همیشه نگاهی دینی بود. به هر شکل، او از کسانی بود که همواره به امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری ارادت عجیبی داشت و خود را دانش آموخته و عاشق ولایت می دانست.

نگاهی که به مسائل فرهنگی، هنری، اجتماعی داشت با این دید همراه بود. یعنی نگاهی اندیش‌مندانه توأم با خلوص، تقوی و فروتنی. ویژگی های هنری و تکنیکی آثار مستند شهید آوینی هم خیلی صادقانه و برگرفته از نگاه دینی او دارد. به قول معروف آن چه از دل برمی آمد، بر دل هم می نشیند. او صداقت را در این فیلم ها تزریق کرده بود. در فیلم هایش همواره حس ساده بودن و معنوی بودن نهفته است. آثار او در عین سهل بودن ممتنع نیز هست. مستند آثار ایشان اتفاق خجسته ای در ثبت وقایع سینمای مستند به شمار می آید. به طوری که می توان این آثار را برگ زرینی درکارنامه سینمای مستند ایران به شمار آورد.

شهید سید مرتضي آوینی همچون گلي سرخ ميان بچه هاي روايت مي درخشيد، همه از تلألو وجود او جان مي گرفتند، اميد، حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه هاي سال‌هاي جنگ و شهادت دوستان بر روي دو پايش ايستاده بود. اما هنوز در سر سودايي داشت، ‌دلش نمي خواست مردم اسطوره هاي ايمان را به فراموشي بسپارند. «روايت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند كه آن روح و نواي قبلي در فيلم ها نيست. كار «روايت» پس از جنگ سخت تر شده بود،‌ حاجي گاه ناراحت می شد و به بچه ها گفت: «شما را به خدا در مورد من هر فكري مي خواهيد بكنيد، اما در مورد اين يكي ديگر قضاوت نكنيد، روايت فتح اصلاً از من نيست، از يك جاي ديگر است. مشكل ما اين است كه مقدار فيلم هايي كه در دسترس داريم، محدود است و براي اجراي امر آقا مجبوريم براي زنده نگه‌داشتن و استمرار روايت فتح،‌ آن را كمي طولاني تر كنيم،‌ چون در حال حاضر دست‌مان به فيلم‌هاي جنگ در آرشيو صدا و سيما نمي رسد! (با اینکه اواخر سال 1370 مؤسسه‌ی فرهنگی روایت فتح به فرمان مقام معظم رهبری تأسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد ولی متاسفانه شهید اهل قلم تا لحظه شهادت بسیار مظلوم بود، اینکه عملا امکان دسترسی به آرشیو صدا وسیما را نداشت، خود شاهدی بر این مدعاست.)

شهید آوینی به خودآگاهی به لحظه و حتی مکان شهادتش هم رسیده بود: «شب، سايه سياه خودش را گستراند و ما سوار خودروها شديم. در راه، سعيد از حماسه‌هاي بازي دراز و كاني‌مانگا گفت و سيد گريست، به مقر كه رسيديم، برنامه روايت فتح، خلاف هميشه قبل از ساعت 11 پخش شده بود. طبق قراري كه با نماينده ارتش گذاشته بوديم، بايد صبح زود كارمان را شروع مي‌كرديم. مرتضي آن شب تا صبح نخوابيد، مدام قرآن مي‌خواند و مي‌گريست. نماز صبح را خوانديم، و به راه افتاديم. من راديو قرآن را روشن كردم، و سيد آرام دل به كلام وحي سپرد. با اصرار از گروه خواست تا به قتلگاه بروند. گويي آنجا منتظر حادثه‌اي بود. با شوخي گفتم "سيد! قتلگاه هم شبيه همين تپه‌ها و گودال‌هاست ديگه! همين‌جا مصاحبه را بگير"، اما مرتضي صبورانه گفت "مي‌گرديم، تا قتلگاه را پيدا كنيم" و بالاخره قتلگاه را يافت و به آسمان پر كشيد.» (منبع: کتاب همسفر خورشید)، در 20 فروردین 1372 پای سید مرتضی آوینی روی یک مین خنثی نشده رفت. در اثر انفجار، یک پای او قطع شد و بر اثر شدت خون‌ریزی در راه برگشت، به شهادت رسید. مهندس سعید یزدان‌پرست نیز در این حادثه شهید شد.

دل‌نوشته های شهید آوینی:

1- جاذبه خاک، تن را به پایین می کشد و جاذبه آسمان، روح را به بالا و انسان در حیرت میان این دو جاذبه، راه خود را به سوی حق باز می شناسد.

2- نَفَس های انسان، گام هایی است که به سوی مرگ بر می دارد. حضرت علی عليه السلام سخنانی از این دست که مالامال از "مرگ آگاهی" باشد، بسیار دارند. مرگ آگاهی، کیفیت حضور اولیای خدا را در دنیا بیان می دارد. تا آنجا که هر که مقرب تر است، مرگ آگاه تر است. و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی علیه السلام در عالم، عین مر گ آگاهی است. مر گ آگاهی یعنی آن که انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را در پیش رو دارد، آگاه باشد و با این آگاهی، زیست کند و هرگز از آن غفلت نیابد.

3- عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید که بیدار باش. در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد. عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است اما عقل معاد می گوید که همه‌ی چشم ها در ظلمات محشر، در آن هنگامه‌ی فزع اکبر، از هول قیامت گریانند، مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد. عقل معاش می گوید که شب هنگام خفتن است، اما عشق می گوید چگونه می توان خفت، وقتی که جهان ظلمتکده ی کفرآبادی است که در آن، احکام حق مورد غفلت است...

پی نوشت:

1- آقا سید، می پندارم عشق تنها با قطره های اشک معنا می دهد، چقدر دل‌تنگم، چقدر خسته، هر روز فاصله ام با عشق بیشتر و بیشتر می شود و خانه تن تنها راه فرسودگی را می پیماید به امید روزی که از این سرگردانی نجات پیدا کند. چه زیبا کلام معرفت را یافتی و چه زیبا به دنیای زیبای عشق شتافتی...

2- اختتامیه نخستین دوره انتخاب کتاب سال مقاومت (جایزه ادبی شهید آوینی) با حضور «علی‌اکبر ولایتی» مشاور مقام معظم رهبری،‌ "سردار محمدرضا نقدی" رییس سازمان بسیج مستضعفین،‌ "بهمن دری" معاون امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برگزار می‌شود. این برنامه ساعت 17 روز دوشنبه 21 فروردین ماه 1391 در سالن اجتماعات پژوهشکده فرهنگ، هنر و معماری در خیابان برادران مظفر جنوبی آغاز می‌شود.

در نخستین دوره انتخاب کتاب سال مقاومت (جایزه ادبی شهید آوینی) آثار این حوزه در شش گروه "ادبیات مستند"،‌ "ادبیات داستانی"، "نقد، پژوهش و ادبیات تحقیقی"، "شعر"،‌ "جنگ نرم" و "هنر" مورد بررسی داوران قرار گرفته اند که در هر گروه اثر شاخص معرفی و قدردانی خواهند شد.



یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:عکس شهید اوینی, :: 16:45 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی


یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

خستگی نا پذیر:
ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
ابراهیم در جنگ نمازش را فراموش نکرده بود، اخلاقش راهم.
از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده  بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط  با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای  جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.
کانال کمیل و پروانه ی تنها:
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟
در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : مصطفی نوروزی

صفحه قبل 1 صفحه بعد